حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد:
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟ پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی قلم زد نگاهت به نقشآفرینی پریزاد عشقو مهآسا کشیدی تو دونسته بودی چه خوشباورم من تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بیتاب قسم خوردی بر ماه که عاشقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت گذشت روزگاری از اون لحظهی ناب در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو از این شکستن خبر داری یا نه هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است تو میمانی تو میخوانی تو میبینی تو را با مرگ کاری نیست الهی روح زیبا در بدن داری تو در هر شعله میمانی دوباره عشق میجوشد
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش! مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همهی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد. یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد! زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم میمیرم تو کجایی من باز بی قرارم
دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود.
فقط چند لحظه کنارم بشین .. یه رویای کوتاه، تنها همین فقط چند لحظه کنارم بشین .. فقط چند لحظه به من گوش کن برای همین چند لحظه یه عمر .. همه سهم دنیامو از من بگیر نگاه کن فقط با نگاه کردنت .. منو تو چه رویایی انداختی به من فرصت همزبونی بده .. به من که یه عمره بهت باختم فقط چند لحظه به من فکر کن .. نگو لحظه چی رو عوض میکنه برای همین چند لحظه یه عمر .. تو هر لحظه دنیامو از من بگیر
ای آرزوی اولین گام رسیدن کار جهان جز بر مدار آرزو نیست کی میشود روشن به رویت چشم من، کی؟ دل در خیال رفتن و من فکر ماندن بر خامیام نام تمامی میگذارم هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود از آن کبوترهای بیپروا که رفتند ای کال دور از دسترس! ای شعر تازه!
برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. کنار تو درگیر آرامشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. تو پایان هر جستجوی منی منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی از این عادت باتو بودن هنوز.. ببین لحظه لحظم کنارت خوشه یه وقتایی انقدر حالم بده.. که میپرسم از هر کسی حالتو منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی
خوش به حال آنکه قلبش مال توست خوش به حال آنکه چشمانش تویی آنکه دستش تا ابد در دست تو من خطاکارم خداوندا، ولی
هنوزم دستای گرمت جای امنی واسه گریهست هنوزم تو این هیاهو توی این بغض شبونه پشت پنجره هنوزم چشم به راهت میشینم ما دو تا پنجره بودیم گفتی که باید بمیریم ما هنوزم مثل مرداب مست آینه کویریم گریه هام حروم شدن کاری بکن وقتی که به تو رسیدم هنوزم آهو نفس داشت غزلک گریه نمیکرد تو شبای بی چراغی حالا اما دیگه وقت رفتنه حالا من موندم و یاد کوچه های خالی و خیس اگه خاموشم و خسته اگه از تو دورِ دورم
من از زندگی تو هوات خستم نگو ما کجاییم که شب بین ماست بیا با هوای دلم سر نکن از این فاصله سهم مو کم نکن تو رنجیدی و دل ندادم بری تو یادم بری، زندگیم سرد شه ولی هر شب از خواب من رد شدی درست لحظه ای که ازت میبرم نمیشه تو این خونه پنهون بشم اگه پای من جاده رو برنگشت
روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار نشاط دل غمگین من است دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است دولت فقر خدایا به من ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین من است حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
خسته از تکرار شنیدن " مواظب خودت باش " تو اگر نگران من بودی که نمیرفتی
خدا جون سلام
خوبی؟ من که خوب نیستم.. خدا تا کی این بازی پر از باخت من تموم میشه خدا میدونم که همیشه کنارمی با این که من بنده خوبی واست نبودم ولی بازم همیشه کنارم بودی و دستم رو گرفتی.... خدا ...!!! خسته ام دیگه نایی ندارم میشه خلاصم کنی ؟؟!! دیگه نمیتونم....
هیچ نگو فقط برو چشمام را میبندم تو برو همه میگن وقت رفتن بذار سیر نگات کنم ولی من میگم نمیخوام نگات کنم چشمام را میبندم تو برو بذار آخرین نگاهی که از تو در ذهنم میماند وقت آمدنت باشد نه وقت رفتنت
گاهی وقتا دلم میخواد وقتی بغض میکنم خدا از آسمون به زمین بیاد اشکامو پاک کنه دستمو بگیره و بگه اینجا آدما اذیتت میکنن !!!؟؟ بیا بریم...
باز باران ! اما این بار بی ترانه گریه هایم بی بهانه می خورد بر سقف قلبم یادم آرد روی ماهت باورت شاید نباشد که دلم تنگ است برایت...!
خدایا ! از امروز تمامی مشکلاتم را با مداد و نعمت هایت را با خودکار می نویسم می دانم که مشکلاتم را با پاک کن مهربانیت پاک خواهی کرد...
خودم قبول دارم کهنه شده ام !!! آنقدر کهنه که می شود روی گرد و خاک تنم یادگاری نوشت !!! خیالی نیست تو هم بنویس و برو...
سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس چگونه شب ها را آسوده می خوابد.....؟؟
میدونی بن بست زندگی کجاست؟ جایی که نه حق خواستن داری نه توانایی فراموش کردن ...
طب مدرن طب سنتی طب سوزنی همه را امتحان کرده ام درد دوریت بی درمان است.
دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد دلم برای کسی تنگ است که قلبم برای داشتنش عمرها صبر می کند دلم برای کسی تنگ است که دیگر جایی در قلب او ندارم
بهترین دوست تو کسی است که کمتر به آن فکر می کنی ولی او همیشه به یاد توست این دوست کسی نیست جز ** خدا **
در غم با تو نبودن هیچگاه نگریستم که غرور با من بود...
دنبال بهانه نباش عزیزکم
چشم که گذاشتم برو و هر وقت خواستی برگرد من تا بی نهایت شمردن می دانم !
از جنس کدام نور بودی ستاره من؟
که جسارت با تو بودن در من جنبید؟ و من چه عاشقانه به رویت لبخند زدم …و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی و این شد… عاشقانه ی آرام “من و تو”
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد! حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ! خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود! برمیگردم چـون دلـتنـگـت مــی شــوم!!!
اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد
از هر جای دنیا چمدان کوچکم را میبندم راه میافتم ایستگاه به ایستگاه… مرز به مرز… پیدایت میکنم ، کنارت مینشینم بهت میگم تا بی نهایت دوستت دارم…
این روزها زیــــــــادی ساکت شــــــــــده ام ،
نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم، به جـــــــــــــای گلو از چشمهایم بیرون می آیند…
معشوقـــــــــــــه ای پیـــــــــــدا کـــــــــــرده ام به نـــــــــــام روزگــــــــــــار !!!! ایــــــــــــن روزهــــــــــــا سخـــــــــــت مرا درآغــــــــــــوش خــــــــــویش به بـــــــــــازی گــــــــــــرفته اســـــــــــت !!!
ساده دوستم داشته باش
خود را درگیر پیچ وخم زندگی نکن من تو را همین جور ساده دوست می دارم…
گیسوانم
نوازش دستی را می خواهد با طعم نــــــــــاز… نه نیــــــــــــاز…!!!
اگه یکی دستتـــو گرفتو دلت لرزید…
زیاد عجله نکن… یه روز با دلـــت کاری میکنه کهدستات بلرزه…
|