شاید این غم ترین نوشتنم باشه که بتونم روح رزبنفش رو شاد کنم.
رز ببنفش 18سالش بود بچه شیراز بود.نامزد بود که متاسفانه براثر تصادف از دستش میده.زندگی واسش خیلی سخت میشه.نمیتونه نامزدشو فراموش کنه بخاطر همین پدرومادرش بازر میخواد شوهر بده بخاطرهمین میزنه از خونه بیرون میره اهواز که بتونه نامزدشو فراموش کنه.ولی تو اهواز به مرد پناه میبره که او مبیره زندانی میکنه اون روز اومد خصوصی من بهم گفت این حرفاروکه الان نوشتم از من خواس کمکش کنم به امیر پسر عموش زنگ بزنم منم اینکارو کردم.امیر بهم گفت شنبه 10فروردین 92بره نجاتش بده ولی بهش اس میدن که با چاقو کشتنش.خدا رحمت کنه روحش راشاد کنه.ولی من عذاب وجدان گرفتم که بهش نتونستم کمک کنم نمیدونم منو میبخشه یا ن.این واقیعت داره.
دیگه تموم شد! نمی ذارم خوردم کنی! زیر پاهات لهم کنی! قلبمو هزار تیکه کنی... بعد من بدو بدو پاشم تیکه های قلبمو جمع کنم و انقدر کنار هم نگهشون دارم تا دوباره بچسبن به همدیگه اما بعدش باز با هر تپشش بیشتر دلم برات تنگ بشه! بعد تو مثل یه عروسک باهام بازی کنی و خوش باشی اما بعد از یه مدت بازم این دل کوچیکمو بشکنی....
من فقط 15 سالمه. به تو اعتماد کرده بودم. فکر کردم موندنی هستی! فکر کردم پشت و پناهم میشی تو این دنیا ی پر از گرگ... اما رفتی و منو از قبل تنها تر کردی....
حالا اگه برگردی بازم میشم مثل قبل... به همون ابلهی... به همون سادگی و زود باوری... باورت میکنم...
این همه پست گذاشتم و درد و دل کردم.... الان واقعا حالم بده.... از همیشه بدتر.... شعری پیدا نشد که حالمو نشون بده... چرا خدا داره منو یتیم میکنه؟ چرا تنها خونوادمو داره ازم میگیره؟ نمی دونم..... فقط میخوام خوشحال باشه... اگر بدون من خوشحال منم راضیم... خوبه که خاطراتش هست و نمی ذاره یه لحظه هم بودنشو فراموش کنم...
مادر من فقط یك چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.
خیلی خجالت كشیدم.آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفور از اونجا دور شدم.
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو ..
مامان تو فقط یك چشم داره
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد.
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی.
از زندگی،بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر.
سرش داد زدم:چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی.
همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.
ای عزیزترین پسر من،من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.
آخه میدونی..وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود كه ...
غریب است دوست داشتن.وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر .
تقصیر از ما نیست ؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند...
دل هیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکش رو کم میاره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشمهاش کوره نمیبینه
زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته سینه غرقه به خون
قصه موندن آدم همینــــــه
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم که هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی
همیشه اینگونه بوده…
همیشه این گونه بوده است کسی را که خیلی دوست میداری زود ازدست میدهی
پیش از آن که خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال میگیرد و دور میشود
فکر میکردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود میچرخد، خورشید ازپشت کوهها سرک میکشد، در کنارش باشی
هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی…
هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی
همیشه اینگونه بوده…
در خواب گریه میکردم.خواب دیدم که تو مرده ای بیدار شدم و اشک از گونههایم جاری شد.
در خواب گریه میکردم.خوا دیدم که تو از من جدا شده ای.بیدار شدم و مدتی دراز به تلخی گریه کردم.
در خواب گریه میکردم. خواب دیدم که تو هنوز دوستم میداری بیدار شدم و باز سیل اشک از چشمانم فرو ریخت.
هر شب تو را به خواب میبینم که به مهربانی لبخند میزنی و من لرزان لرزان به پاهای عزیزت میاندازم.تو به حالت غمناک به من مینگری سر زیبای خود را تکان میدهی و مروارید تر اشک از چشمت فرو میریزد.
آنگاه آهسته کلمه ای به من میگویی و دسته ای از گلهای سپید به من میدهی اما چون بیدار میشوم از دسته گل اثری نیست و آن کلمه را نیز فراموش از یاد برده ام.
به تو دل بستنم اشتباه بود ، سهم من از امروز ، تاوان اشتباهات دیروز بود!
اشتباه من از آغاز جمله گویا بود ، بارها توبه کردم ، اینبار عاشق شدنم گناه بود!
این قلب من بود که بی گناه بود ، تو مرا فریب دادی ، دل تو بی وفا بود!
بی وفا بود که قلبم را شکست ، شیشه ی عشق مرا با نا مهربانی شکست!
نه یک بار ، نه دو بار ، بارها شکست ، و مدتها ویرانه ای بود از جنس تنهایی ها!
فریب تو خوردن از سادگی من بود ، میپذیرم که عشقت یک بازی بود!
در همین مدت نیز تو دلسوز من بودی ،حرفهای عاشقانه ات تنها ، دلخوشی بود !
قلبم میگوید ساده نبودم ، عاشق بودم ، احساسم میگوید ساده بودی ، بیچاره بودی
سرنوشت میگوید نه ساده بودم و نه بیچاره بودم ، اسیر یک عشق دروغین بودم!
در آغوش تو خوابیدنم اشتباه بود ، حس کردم که مال منی ، بوسیدن لبهایت حرام بود!
در این بازی ، من بازیچه بودم ، تو بازیگری بود که حتی به بازیچه ها نیز
هیچ احساس پاکی نداشت !
تو آتشی بودی که تنها لحظه ای که در آغوشم بودی شعله ور میشدی ،
من شمعی بودم که با گرمای سوختنم در هوای سرد قلبت زنده مانده بودم!
دلبستن به تو اشتباه بود ، سهم من از دیروز ، تنهایی امروز بود !
اشتباه من از آغاز جمله گویا بود ،
بارها توبه کردم ،
این بار عاشق شدنم گناه بود!
نمیدانم در سر لوحه نامه چه بنویسم؟ اندیشیدم بهتر است نامه را بدن سرلوحه و اسم شروع کنم زیرا دوست ندارم مردم بفهمند من تو را از ته دل دوست دارم عجیب است اگر بنویسم به همین اطلاع دیگران نیز حسادت میورزم زیرا نمی پسندم نام تو را اگرچه یکبار هم شده کسی بر زبان آرد و حتی در فکر خود نیز آن را مجسم سازم زیرا تو تنها مال منی... همیشه هراس دارم خورشید عشق من چون سپیده ی صبحگاهی زودگذر باشد میترسم دوران تابندگی محبت تو نتواند از میان ابر های تیره و تا بگذرد و روان مرا روشن سازد.تو خوب دانسته ای که دیگر جسم و جانم قدرت دوری تو را ندارد و تا من امید دیدار تو را شب و روز در ذهن خود نپرورانم نمیتوانم دقایقی چند در آسایش باشم.!میخواهم از زندگی و انگیزه آن برایت بگویم!زندگی, تو هستی و انگیزه آن نیز باز تو هستی بگذار من و پروانه بسوزیم و بسازیم و سوختن تو و شمع را هرگز به چشم نبینیم.در پایان من و روانم که هر دو در تو غرق هستیم به انتظار دیدن تو لحظه شماری میکنیم!کسی که غبار کالبد خاکیش هم تو را فراموش نمیکند....
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سلطان وفاداری
و آدرس
meysamjan.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.